محمد امین پسر گلمونمحمد امین پسر گلمون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

زندگی یعنی تو

سونوی nt شما

عزیز دلم سلام   الهی مامان فدای اون تکون خوردن هات بشه عزیزم   ماشالا اینقدر خوب ومرتب تو دل مامان تکون میخوری که میدونم وروجکم سالمه اما محض احتیاط دکتر نصیری که خیلی زحمتمونو میکشن برات سونوی nt نوشتن ومنم امروز ساعت9 صبح با مامان جون شما خواستم برم اما  چشمت روز بد نبینه !!!! بابایی هم مشهد هستن و مامان تنها رفت   اما سونوی شما حاملگی داخل رحمی با یک جنین زنده در نمایش بریچ با رشد سونوگرافیک 15-15.5  هفته . جفت فوندال قدامی گرید 1 تعداد ضربان قلب  150 بار در دقیقه  ضخامت nt 2mm استخوان نازال قابل رویت با طول 6.5mm طبیعی است اینم تصویر سونوی شما...
15 آبان 1392

ماه دوم و اون ماجراهای پی درپی

مامان قربون اون چشمای طوسی رنگت عسلم که حالا شده عسلی   عزیز دلم عین مامی که حسابی پف داشت شمام پف داشتی وکم کم این پفها کم شدن اما چشای خوشگلت هنوز پفش زیاده   بگم از ماجراهای این ماه که خیلی اذییتت کرد گلم:   ختنه :   مجبور شدم برخلاف میلم ختنه ات کنم الهی فدات شم که خیلی اذیت شدی اما عین یه مرد فقط یه بار گریه کردی و تموم   تازه داشتیم با درد ختنه و دل پیچه های شبونه ی شما اخت میشدیم که وقت امپول 2 ماهگیت رسیدو پدری از مامان در اوردی که نگو   اما بگذرد این روزگار !!!!!!!!!!!!!!!!!!   خداروشکر دیگه پسرم داری عادت میکنی شبا زود بخوابی!!!!!!  بله از ساعت3به...
15 آبان 1392

عکسای ماه چهارمت عزیزم

خوشگلکم این روزا خیلی نی نی خوبی شدی جز مشکلات گاه وبیگاه خوابت که بعضا گریبانگیرمون میشه الحمدالله مشکل خاصی نیست فقط بزرگترین مشکلمون اینکه شما اقای سحر خیزی هستین عزیز دلم   کاش حداقل صبحا تا 9 میخوابیدی و مثل بابایی ساعت 6:30 بیدار نمی شدی   عزیزم  دختر خاله شیرین جون خواسته ببیندت پس این عکسا رو میزارم تا ایشونم ببینن     یه پسمل خوردنی ابی!!!!!   ابیته         بغل بابایی هستی نازنینم       قربونت برم که انگار فک ات خسته شده پستنونک رو گرفتی تو دستت         فدای چشات...
15 آبان 1392

محمد امین و مامان و کمی تلخی

  عزیزم با اینکه دوره نقاهت عملم سخت بود اما حضور شما برام دلگرم کننده بود   اما روز سوم زردی لعنتی اومد سراغت و اندوه مامان تمام نشدنی شد فدات شم که مجبور شدی سه روز تو دستگاه بخوابی     ...
13 آبان 1392

وقتی ما مامان و بابات شدیم

عزیز دلم سلام این اولین باری هست که برات مینویسم شما کاملا اتفاقی وارد زندگی من وبابایی شدی درست موقعی که اصلا انتظارشو نداشتیم! مامانی با سردرد و تپش قلب رفت دکتر و با یک نی نی تقریبا ٢ ماهه تو دلش برگشت خونه. باورم نمیشد عزیزم اما شما وارد زندگی ٢نفره ما شده بودی تا خوشبختی ما کامل بشه. وقتی تو راه خبر ورود شما رو به بابایی دادم شوکه شد و زبونش بند اومد وچیزی نگفت و به افتخار شما رفتیم یه رستوران حسابی خوش گذشت بهمون. شب هم خونه مامان جون شما که میشن مامان من مهمون بودیم و همه از ورود شما به جمع٥نفری مامان جون اینا شاد بودن فدات شم عزیزم که با قد١١.٦٤mm خودت رنگ خوشی به زندگی ما پاشیدی دراین تاریخ که میشه7دی 91 شما7هفته و 2روز...
12 آبان 1392
1